بنی آدم اعضای یک پیکرند ... که در آفرینش ز یک گوهرند
چوعضوی بدردآورد روزگار...... دگر عضوها را نماند قرار
*****
توانا بود هرکه دانا بود *** ز دانش دل پیر برنا بود
*****
*****
خدا را ندانست و طاعت نکرد ..... که بر بخت و روزی قناعت نکرد
قناعت توانگر کند مرد را ..... خبر کن حریص جهانگرد را
سکونی بدست آور ای بی ثبات ..... که بر سنگ گردان نروید نبات
مپرور تن ار مرد رای و هشی ..... که او را چو میپروری میکشی
خردمند مردم هنر پرورند .....که تن پروران از هنر لاغرند
کی سیرت آدمی گوش کرد ..... که اول سگ نفس خاموش کرد
خور و خواب تنها طریق ددست ..... بر این بودن آیین نابخردست
خنک نیکبختی که در گوشهای ..... به دست آرد از معرفت توشهای
بر آنان که شد سر حق آشکار ..... نکردند باطل بر او اختیار
ولیکن چو ظلمت نداند ز نور ..... چه دیدار دیوش چه رخسار حور
تو خود را ازان در چه انداختی ..... که چه را ز ره باز نشناختی
بر اوج فلک چون پرد جره باز ..... که در شهپرش بستهای سنگ آز؟
گرش دامن از چنگ شهوت رها ..... کنی، رفت تا سدرةالمنتهی
به کم خوردن از عادت خویش خورد ..... توان خویشتن را ملک خوی کرد
کجا سیر وحشی رسد در ملک ..... نشاید پرید از ثری بر فلک
نخست آدمی سیرتی پیشه کن ..... پس آنگه ملک خویی اندیشه کن
تو بر کرهی توسنی بر کمر ..... نگر تا نپیچد ز حکم تو سر
که گر پالهنگ از کفت در گسیخت ..... تن خویشتن کشت و خون تو ریخت
به اندازه خور زاد اگر مردمی ...... چنین پر شکم، آدمی یا خمی؟
درون جای قوت است و ذکر و نفس ..... تو پنداری از بهر نان است و بس
کجا ذکر گنجد در انبان آز؟ ..... به سختی نفس میکند پا دراز
ندارند تن پروران آگهی ..... که پر معده باشد ز حکمت تهی
دو چشم و شکم پر نگردد به هیچ ..... تهی بهتر این رودهی پیچ پیچ
چو دوزخ که سیرش کنند از وقید ..... دگر بانگ دارد که هل من مزید؟
همی میردت عیسی از لاغری ..... تو در بند آنی که خر پروی
به دین، ای فرومایه، دنیا مخر ..... تو خر را به انجیل عیسی مخر
مگر مینبینی که دد را و دام ..... نینداخت جز حرص خوردن به دام؟
پلنگی که گردن کشد بر وحوش ..... به دام افتد از بهر خوردن چو موش
چو موش آن که نان و پنیرش خوری ..... به دامش درافتی و تیرش خوری
*****
برگزیده ای از سخنان گهربار مولوی
از جمادي مردم و نامي شدم ..... وز نما مردم به حيوان سر زدم
مردم از حيواني و آدم شدم ..... پس چه ترسم كي ز مُردن كم شدم
حملهي ديگر بميرم از بشر ..... تا برآرم از ملايك بال و پر
بار ديگر از ملك پرّان شوم ..... آنچه اندر وهم نايد آن شوم
*****
امشب شب آن است كزين هستي موهوم ..... چون قطره به دريا رسم و دست بدارم
*****
تو، نطفه بودي، خون شدي، ....... و آنگه چنين موزون شدي
سوي من آ، اي آدمي, ..... تا زينت موزونتر كنم
*****
شاد زماني كه ببندم دهان ..... بشنوم از روح كلامي دگر
رخت از اين سوي بدانسو كشم ..... بنگرم آن سوي نظامي دگر
طرفه كه چون خم تنم بشكند ..... يابد اين باده قوامي دگر
*****
بميريد بميريد, از اين نفس بميريد ..... كه اين نفس چو بند است و، شما همچو اسيريد
بميريد بميريد, از اين مرگ مترسيد ..... از اين خاك برآييد, سماوات بگيريد
*****
تا نجوشيم وزين خُنب جهان برناييم ..... كي حريف لب آن ساغر و پيمانه شويم
بال و پر باز گشاييم به بستان چو درخت ..... گر در اين راه فنا ريخته چون دانه شويم
*****
برخيز اي جان جهان, ..... بر پر زخاك و خاكدان
كز بهر تو بر آسمان, ...... گردان شده است اين مشعله
سلطان سلطانان شوي, ..... درياي بيپايان شوي
بالاتر از كيوان شوي, ..... بيرون شوي از مزبله
*****
آنها كه طلبكار خدائيد، خود آييد ..... بيرون ز شما نيست, شمائيد شمائيد
چيزي كه نکرديم گُم، از بهر چه جوئيد؟ ..... وندر طلب گم نشده, بهر چرائيد؟
*****
نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد ..... آواره عشق ما آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز .....وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
آن را که منم منصب معزول کجا گردد ..... آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد
آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز ..... وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد
از اشک شود ساقی این دیده من لیکن ..... بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد
بیمار شود عاشق اما بنمی میرد ..... ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد
خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر ..... آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد
*****
چون نباشد جز خبر در آزمون ..... هر که را افزون خبر جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیشتر ..... از چه؟ زانکه فزون دارد خبر
وز ملک جان خداوندان دل ..... باشد افزون تر تحیر را به هِل
اقتضای جان چو ای دل آگهی است ..... هر که آگه تر بود جانش قوی است
*****
جان چه باشد با خبر از خیر و شر ..... شاد از احسان و گریان از ضرر
چون سّر و ماهیت جان مخبر است ..... هر که او آگاه تر با جان تر است
اقتضای جان چون ای دل آگهی است ..... هر که آگه تر بود جانش قوی است
روح را تأثیر آگاهی بود ..... هر که را این بیش الّهی بود
خود جهان جان سراسر آگهی است ..... هر که بی جان است از دانش تهی است
*****
برگزیده ای از سخنان گهربار حافظ
سالها دل طلب جام جم از ما ميكرد ..... آنچه خود داشت زبيگانه تمنا ميكرد
گوهري كز صدف كون و مكان بيرون بود ..... طلب از گمشدگان لب دريا ميكرد
*****
برگزیده ای از سخنان گهربار رودکی
افسوس، كه بيفايده فرسوده شديم ..... وز آس سپهر سرنگون، سوده شديم
دردا و ندامتا، كه تا چشم زديم .... نابوده به كام خويش، نابوده شديم
*****
برگزیده ای از سخنان گهربار ملک الشعرای بهار
پوشیده رخ معابد ما ..... از غفلت و جهل، خاک و خاشاک
جز سفسطه نیست عاید ما ..... کاوهام گرفته جای ادراک
ابلیس شده است هادی ما ..... ما گشته به قید او مقید
*****
*****